۱۳۸۸ آذر ۱۸, چهارشنبه

داستانک جدید

یه چیزایی از قدیم یادمه ولی خودم نوشتم:
*************************************************************
روزی مرد جوانی عاشق دختری شد که روشندل بود,همه او را سرزنش می کردند و خرده می گرفتند که تو لیاقتت بیشتر از اینهاست,بعضی نیز عشق زودگذر تعبیر کردند,پسرک گوش نمی داد عاشقانه دخترک را دوست داشت عمرش را به پای او می گذاشت تا او احساس کمبود نکند
روزی از دخترک پرسید:آرزوی تو چیست؟
دخترک گفت:من تو زندگیم یک آرزو دارم آن هم اینکه تو را ببینم ولی افسوس که نشدنی است.
پسرک از اینکه اشک در چشمان دخترک جمع شده بود اندوهگین شد تصمیم گرفت کاری بکند از دکتر ها خواست چشمانش را به دخترک بدهند,دخترک را هم به بیمارستان آورد و به او هم گفت می خواهد آرزویش را بر آورده کند,این بار هم اشک در چشمان دخترک جمع شد ولی این بار اشک شوق بود
عمل با موفقیت انجام شد با چشمان پسر دخترک دنیا را دید,پسرک را نیز دید و به او گفت:تو نابینا هستی!!!من اگر می دانستم تو کوری عمرم را با تو هدر نمی دادم,من رو با تو دیگر کاری نیست
پسرک آرام بر روی تخت نشست و زیر لب خدا را شکر کرد که توانسته بود آرزوی عشقش را بر آورده کند.

۴ نظر:

  1. خیلی جالب قشنگ و خواندنی بود منتظر اپ بعدیتم بای

    پاسخحذف
  2. سلام دوست عزیز.
    مرسی از اینکه به وبلاگمون سر زدید.
    وبلاگ خیلی خوبی دارید.
    من با چه نامی شما رو لینک کنم؟

    پاسخحذف
  3. زندگی ، برگ بودن در مسیر باد نیست . امتحان ریشه هاست ! ریشه هم هرگز اسیر باد نیست . زندگی چون پیچک است ، انتهایش میرسد پیشه خدا . ...

    سلام
    آپت قشنگ بود
    دیگه سر نمی زنید

    پاسخحذف

چگونه نظر دهیم؟
بعد از اینکه نظرتان را داخل کادر پایین نوشتید از قسمت کشویی «نظر به عنوان:» (اون پایینه) گزینه «نام/آدرس اینترنتی» رو انتخاب کنید . آدرس اینترنتی می تواند همان آدرس وبلاگتان باشد که اختیاری است (اگه دلتون خواست بنویسد اگرم که نه خالی بگذاریدش) . بعد از نوشتن اسم و آدرس اینترنتی ( در صورت داشتن ) بر روی دکمه ارسال نظر کلیک کنید تا نظر ارزشمندتان با موفقیت در وبلاگم منتشر بشود.با تشکر موفق باشید