۱۳۸۸ بهمن ۲۴, شنبه

داستانک آموزش روش زندگی


خود خوری بدترین بحش زندگی,شاید عاقلانه آن باشد که با خود بگوییم آیا می توانم این کار را اصلاح کنم؟پس حالا که دیگر نمی توانم از ذهنم پاکش کنم بهتر است

===============================

استادي درشروع كلاس درس ، ليواني پراز آب به دست گرفت. آن را بالا گرفت كه همه ببينند.بعد از شاگردان پرسيد: به نظر شما وزن اين ليوان چقدر است ؟ شاگردان جواب دادند 50 گرم ، 100 گرم ، 150 گرم ........ استاد گفت : من هم بدون وزن كردن ، نمي دانم دقيقا' وزنش چقدراست . اما سوال من اين است : اگر من اين ليوان آب را چند دقيقه همين طور نگه دارم ، چه اتفاقي خواهد افتاد ؟ شاگردان گفتند : هيچ اتفاقي نمي افتد . استاد پرسيد :خوب ، اگر يك ساعت همين طور نگه دارم ، چه اتفاقي مي افتد ؟ يكي از شاگردان گفت : دست تان كم كم درد ميگيرد. حق با توست . حالا اگر يك روز تمام آن را نگه دارم چه ؟ شاگرد ديگري جسارتا' گفت : دست تان بي حس مي شود . عضلات به شدت تحت فشار قرار ميگيرند و فلج مي شوند . و مطمئنا' كارتان به بيمارستان خواهد كشيد ....... و همه شاگردان خنديدند . استاد گفت : خيلي خوب است . ولي آيا در اين مدت وزن ليوان تغييركرده است ؟ شاگردان جواب دادند : نه پس چه چيز باعث درد و فشار روي عضلات مي شود ؟ درعوض من چه بايد بكنم ؟ شاگردان گيج شدند . يكي از آنها گفت : ليوان را زمين بگذاريد. استاد گفت : دقيقا' مشكلات زندگي هم مثل همين است . اگر آنها را چند دقيقه در ذهنتان نگه داريد اشكالي ندارد . اگر مدت طولاني تري به آنها فكر كنيد ، به درد خواهند آمد . اگر بيشتر از آن نگه شان داريد ، فلج تان مي كنند و ديگر قادر به انجام كاري نخواهيد بود. فكركردن به مشكلات زندگي مهم است . اما مهم تر آن است كه درپايان هر روز و پيش از خواب ، آنها را زمين بگذاريد. به اين ترتيب تحت فشار قرار نمي گيرند . هر روز صبح سرحال و قوي بيدار مي شويد و قادر خواهيد بود از عهده هرمسئله و چالشي كه برايتان پيش مي آيد ، برآييد! پس همين الان ليوان هاتون رو زمين بذاريدزندگي كن.... زندگي همينه

ولنتاین همه مبارک!


داستانک خنده دار

سلام دوستان هزینه گزاف اینترنت و شیوه جدید محاسبه هزینه تلفن باعث شده دیرتر پست جدید بگذارم اما:
داستانکی برای خدا بازتاب گسترده ای داشت حتی بعضی از نظرات قابل انتشار نبود بعضی ما را به پوچ گرایی متهم وبعضی تشویق می کردند چندین سایت شیطان پرستی نیز اظهار تمایل کرده بودند پایان داستان را آنها تعیین کنند و بعضی دیگر از دوستان ما را به تاریکی گرایی و نشناختن رنگ زیبای خاکستری متهم نمودنند برخی نیز ارزشی برای گفتن ندیده و فقط به این که حرفی برای گفتن در مطالب است بسنده کردند
از همه دوستان متشکرم نظرات شما نشان از عقاید قابل احترام شما دارد ولی:
1:دوستان پوچ گرا و شیطان پرست ادامه داستان را مطالعه نکنند چون مطابق میل آنها نیست
2:دوستانی هم که رنگ خاکستری را می شناسند در نظر خود تجدید کرده و معنای آن را با ما تجربه کنند
3:آن دوستی هم که وبلاگ را دارای خرفی برای خواندن می داند ما را تنها نگذارد
4:بقیه هم که ما را تشویق کرده اند ممنون
با ما باشند چون داستان ادامه دارد...
برای تغییر ذائقه هم شده داستانکی متفاوت و خنده دار را برایتان منتشر می کنم تا زیاد غمگین نشوید
مطمئنا با خدایان هیچوقت غم نمی بینند
**************************************
اصفهانیه داشته توی اتوبان با سرعت ۱۸۰ کیلومتر در ساعت می‌رفته که پلیس با دوربینش شکارش می‌کنه
و
ماشینشو متوقف می‌کنه.
پلیسه میاد کنار ماشینو میگه: گواهینامه و کارت ماشینو بدین.
اصفهانیه میگه: من گواهینامه ندارم.
این ماشینم مالی من نیست.
کارتا ایناشم پیشی من نیست.
من صَحَبی (
صاحب) ماشینا کشتم آ جنازشا انداختم تو صندوق عقب.

حالاوَم
داشتم می‌رفتم از مرز فرار کنم،
شوما منا گرفتین.
پلیسه که حسابی حیرت زده شده بوده بیسیم میزنه به فرمانده‌اش و عین قضیه رو تعریف می‌کنه و درخواست کمک می‌کنه.
فرمانده‌اش هم میگه تو کاری نکن من خودم دارم میام.
فرمانده در اسرع وقت خودشو به محل می‌رسونه و به راننده اصفهانی میگه: آقا گواهینامه؟
اصفهانیه گواهینامه‌اش رو از تو جیبش در میاره میده به فرمانده. فرمانده میگه: کارت ماشین؟
اصفهانیه کارت ماشین که به نام خودش بوده رو از تو جیبش در میاره میده به فرمانده.
فرمانده میگه: در صندوق عقب رو باز کن.
اصفهانیه درو باز میکنه
و فرمانده میبینه که صندوق هم خالیه.
فرمانده که حسابی گیج شده بوده،
به
اصفهانیه میگه: پس این مأمور ما چی میگه؟!
اصفهانیه میگه: چی چی میدونم والا جناب سرهنگ!
حتماً الانم میخَد(می خواهد) بگد من داشتم ۱۸۰ تا سرعت میرفتم؟

۱۳۸۸ بهمن ۲۰, سه‌شنبه

داستانک هایی برای خدا!!(قسمت دوم)

خدای بزرگم:
اون خانومه رو که یادته عزیزکم همون که آرزو داشت مادر بشه نذر و نیاز کرد تا بچه دار بشه وقتی که بچه دار شد سختی هایش چند برابر شد شوهرش که معتاد بود اون رو با بچه گذاشت و رفت واسه اینکه دستش به سمت کسی دراز نشه مجبور شد تو یه جای پرت خونه بگیره آب نداشت سقف اش چکه می کرد وسیله گرمایی هم فقط روزی چند ساعت به راه بود هر روز صبح باید مسیری طولانی را می رفت تا به مسجد برسد و آب بیاره دخترش که حالا بزرگ شده بود هر روز بر سر همین موضوع دعوا می گرفت,دختر:تو که می ری آب بیاری شب یا نصفه شب برو آخه دوستام می بینند شرمنده می شم مادر:"آخه من شب تنهایی تو کوچه تاریک می ترسم ولی چشم فردا زودتر می رم" ,یک روز صبح از خواب بیدار شد تو اون سرمای وحشتناک زمستان برای دو بشکه آب به کوچه زد دیگر طاقت اش تاخ شده بود ولی چهره دخترش جلوی چشم اش می اومد و دلگرم می شد وقتی به خانه برگشت با نامه دختر روبرو شد:"من واسه همیشه از اینجا می رم چون تو پول نداری."
تنها نکته اتکا ,اون دختر پسره رو که فراموش نکردی تو کوچه داشتن با هم قدم می زدند,همون ها که سالهاست با هم دوستند همون ها که عاشقانه از نوع عاقلانه هم دیگر رو دوست دارند ,عاقلانه برای این که سطح تحصیلاتشون مثل همه هر دو بیشتر عمرشون رو در تحصیل گذروندن ,وضعیت خانوادگی شان در یک سطح است سطح متوسط جامعه,علایق شون هم در یک سبک است لحظات با هم بودنشان از دنیا دورند و در زمان دور بودن از هم,با دنیای با هم بودن سرگرمند ,ولی ...کاش این "ولی" نبود,آنها در کنار هم احساس خوشبختی می کنند آنها زندگی را دوست دارند برای با یکدیگر بودن,آن دو معنابخش واژه عشق هستند ولی افسوس که نمی توانند با هم تشکیل زندگی دهند چون "انها پول کافی برای شروع زندگی ندارند."
خدایا می دونی شما دو دسته بنده داری:ثروتمند و فقیر. شب سرد زمستون توی اطاق گرم داشت با تلفن از ساختمان های نیمه کاره اش صحبت می کرد از آنکه زودتر تمام شود تا پروژه بعدی را شروع کند,حرص و جوش او به دلایل منطقی خودش بود:احساس می کرد باید ماشین اش را به روز کند چون یک سال از ماشین قبلی می گذشت,به خاطر همسرش که سر چشم وهم چشمی اصرار بر کوچک بودن قصر 700 متریشان داشت خرج فرزندانش که جای خود داشت .بسیار سعی میکرد تا خشن صحبت کرده تا تاثیر کافی را بر آن طرف خط بگذارد,حرص جوش باعث شد به شدت احساس تشنگی کند به آشپزخانه رفت تا نوشیدنی خنکی بنوشد گرمای وجودش بیشتر از ان بود تا با نوشیدنی کاهش یابد بلوزش را در آورد و به طرف پنجره رفت تا خنک شود,بعد از باز کردن پنجره شکی بر او وارد شد,دیگر قدرت پاسخ به آن طرف خط را نداشت,شک او به دلیل دیدن پیر مرد بی سر پناهی که بود که از سرما بر خود می لرزید و در زباله ها به دنبال لقمه ای غذا برای سیر کردن خود می گشت,فکری که از ذهنش گذشت و او را شکه کرد این بود فرق من و آن پیر مرد چیست؟پاسخ اش روشن بود:"پول".
دیروز که رفته بودم سوپر مارکت فرشاد واسه خرید خدایم,شاهد دعوای پسری چهار پنج ساله با فرشاد بودم اصرار شدید فرشاد بر قیمت بالای دستکش و استدلال زیبای پسرک بر این موضوع که مادرم به این دستکش نیاز داره چون دستش پوست پوست شده ,در این کلنجار پسرک به جایی نرسید عصبی شد و فریاد زد:"بابا تو قلکم همین قدر بود دیگه پول ندارم."
ادامه دارد...