۱۳۸۸ بهمن ۱۰, شنبه

مدیری خواننده خوانده:


تا حالا خیلی شنیده بودیم عشقی زیر بارون شروع بشه اما قصه ای که مهران مدیری به شکل آواز سنتی می خونه متفاوته
از جدایی زیر بارون میگه صداقتی که معلوم نیست وجود داره یا نه!
من که از ترانه اش خوشم اومد شما نظرتون چیه؟
البته آهنگ و صدای مدیری عزیز هم بر کیفیت کار افزوده
******************************************************

آره بارون می آمد آره بارون می آمد
خوب یادمه خوب یادمه
مثل آخرهای قصه این که آدم می ره به رویا
آره بارون می آمد خوب یادمه
زیر لب زمزمه کردم
کی می تونه دل دیونه رو از من بگیره
اونقدر باشه که من دل رو دستش بدمو چیزی نپرسه
دیگه حرفی نمونه وقت وداعش
آره بارون می اومد خوب یادمه
یه غروب بود روی گونه هات دو تا قطره
که آخرش نگفتی که بارونه یا اشک چشمات
دیگه فرقی هم نداره کار از این حرف ها گذاشت و
دیگه قلبم سر جاش نیست
آره بارون می اومد خوب یادمه
خیلی سال پیش توی خوابم دیده بودم
تو رو با گونه ی خیس ات
اونجا هم نشد بپرسم بارونه یا اشک چشمات
اونجا هم نشد بپرسم که بارونه یا اشک چشمات
آره بارون می اومد خوب یادمه آره بارون می اومد خوب یادمه

۱۳۸۸ بهمن ۹, جمعه

داستانک(طمع)

ما انسانها را هر کاریمون کنند باز طمع کاریم باور کنید اگر قدر یک اتاق داشته باشیم طمع خانه داریم اگر به خانه برسیم به دنبال قصر هستیم اگر قصر نصیبمان شود یک ویلا هم می خواهیم ,هیچ وقت قانع نیستیم البته همه اینطور نیستیم ها ,آدم های خوب انگشت شمارند
==================================
گویند روزی پادشاهی این سوال برایش پیش می آید و می خواهد بداند که نجس ترین چیزها در دنیای خاکی چیست. برای همین کار وزیرش را مامور میکند که برود و این نجس ترین نجس ترینها را پیدا کند و در صورتی که آنرا پیدا کند و یا هر کسی که بداند تمام تخت و تاجش را به او بدهد.وزیر هم عازم سفر می شود و پس از یکسال جستجو و پرس و جو از افراد مختلف به این نتیجه رسید که با توجه به حرفها و صحبتهای مردم باید پاسخ همین مدفوع آدمیزاد اشرف باشد.عازم دیار خود می شود در نزدیکی های شهر چوپانی را می بیند و به خود می گوید بگذار از او هم سؤال کنم شاید جواب تازه ای داشت بعد از صحبت با چوپان، او به وزیر می گوید من جواب را می دانم اما یک شرط دارد و وزیر نشنیده شرط را می پذیرد چوپان هم می گوید تو باید مدفوع خودت را بخوری وزیر آنچنان عصبانی می شود که می خواهد چوپان را بکشد ولی چوپان به او می گوید تو می توانی من را بکشی اما مطمئن باش پاسخی که پیدا کرده ای غلط است تو این کار را بکن اگر جواب قانع کننده ای نشنیدی من را بکش.خلاصه وزیر به خاطر رسیدن به تاج و تخت هم که شده قبول می کند و آن کار را انجام می دهد سپس چوپان به او می گوید: " کثیف ترین و نجس ترین چیزها طمع است که تو به خاطرش حاضر شدی آنچه را فکر می کردی نجس ترین است بخوری" !!!!

موضوع:بهترین فصل سال کدام است؟


شاید از خیلی های ما بپرسند کدام فصل بهترین فصل خداست یکی از فصول را انتخاب کنیم شاید بهاری باشیم و بهار رو برای آنکه سال در آن نو می شود بهترین گزینه بدانیم و شاید بعضی هم تابستان را بخاطر تعطیلی و اوقات فراغت فراوان وهوای آفتابی همیشگی اش ترجیح دهیم شاید زمستانی باشیم و سرمای زمستان را بپسندیم و انار قرمز دونه دونه رو ترجیح دهیم ولی من پاییزیم, نه که متولد پاییز باشم ,نه.
پاییزی را دوست دارم که آمدن اش را با آفتاب کمرنگ و نه گرم و نه سردش جشن می گیرد و سرود زیبای شروع اش هل هله و ذوق شوق بچه هایی هست که کوچه های مسن با آمدنشان پیری را به فراموشی می سپارند ,ذوق شوقی که در دیگر فصل ها بسیار کمتر دیده می شود و شاید حتی از بین برود و وجود نداشته باشد همان فصلی که شیرینی پرتقال و نارنگی و گسی خورمالو اش فراموش نشدنی است پاییزی را دوست دارم که برایم یادآور پارکی است که نارنجی پوش شده لذت خش خش زیبای برگ ها در زیر پای رهگذران وصف ناپذیر است و آفتابی که باعث رلکس شدن عصاب می شود فصلی که بسیاری از کشاورزان خسته از زحمات دو ماهه به استراحت می پردارند و خدایشان را شکر گزارند.صدای دل نشین کلاغ ها که شاید هر فصلی جز پاییز شنیدن اش جذاب نباشد پاییز را دوست دارم به خاطر استقامت آن آخرین برگ درخت که درس مقاومت و پایداری می دهد پاییزی را دوست دارم که بارانش را باران عشاق نامیده اند و زوج ها قدم زدن در زیر باران را در این فصل تجربه می کنند و زوج های با تجربه چتر به دست و جوان تر ها بدون چتر و زمزمه شعر سهراب" چشمها را باید شست جور دیگر باید دید... چتر ها را باید بست زیر باران باید رفت"شاید خیلی ظلم و بی انصافی است که در حق این پاییزکه هیچ جشنی در پاییز نمی گیریم بعد تازه آخرین شب اش را جشن می گیریم که پاییز رفته و نه نه سرما اومده پاییز را دوست دارم به خاطر خیلی از ناگفته هایش.

۱۳۸۸ بهمن ۶, سه‌شنبه

داستانک(آرزو)

خیلی وقته دارم به این فکر می کنم بزرگترین آرزوم چیه و کدوم یک از آرزوهامه!این داستانک رو بارها خوندم تا با خودم کنار بیام که معنی اش همونیه که من برداشت می کنم
******************************************************
ته دل هرکس يه آرزوي بزرگ بود که در عين سادگي هرگز برآورده نشده بود... جارو مي‌خواست يک‌بار هم که شده خودشو تميز کنه... آينه مي‌خواست خودشو ببينه... دوربين عکاسي آرزو داشت کسي يک‌بار از اون هم عکس بندازه... لغتنامه مي‌خواست معني خودش رو بفهمه...
ملودي خادم ثامني

۱۳۸۸ بهمن ۵, دوشنبه

بدون شرح!!!


شما چه فکر می کنید؟برداشت خود را برای من بفرستید:

داستانک (پسرک)

خیلی از ما فکر می کنیم مبینیم ولی نمی بینیم یعنی بی بهره ایم از آنچه را که باید ببینیم و از دیدنمان بر داشت کنیم ,به خاطر خوشی های لحظه ای بسیاری از خوشی های ماندگار را از دست می دهیم خدا می داند چند نفر در دل آرزوی زندگی مجدد و تکرار و جبران لحظات گذشته را ندارند به نظر نگارنده انگشت شمارند ولی چرا اکثرا از خدا چنین تقاضایی داریم چون با خود می پنداریم که چشمانمان نمی دید ولی الان دیگر باز است و می بیند!باور اینکه واقعا چشمانمان باز است حتی برای خودمان هم سخت است! شاید این اعتقاد من که روشندلان از ما بینانماها(بر وزن تماشگرنما) بهتر می بینند بیراه نباشد,بیایید زیبایی های واقعی را ببینیم.
********************************************************
پسرک کوچکی روزی در هنگام راه رفتن در خیابان سکه ی یک سنتی پیدا کرد.او از پیدا کردن این پول آنهم بدون هیچ زحمتی خیلی ذوق زده شد این تجربه باعث شد تا بقیه روز ها هم با چشم های باز سرش را پایین بگیرد.او در مدت زندگیش 296 سکه یک سنتی 48 یکه پنج سنتی ،19 سکه ده سنتی،16 سکه بیست و پنج سنتی 2 سکه نیم دلاری و یک اسکناس مچاله پنج دلاری پیدا کرد یعنی در مجموع13 دلار 26 سنت.و در برابر این مبلغ او زیبایی 31369 طلوع خورشید درخشش 157 رنگین کمان و منظره درختان افرا را در سرمای پاییز از دست داد.او هیچگاه حرکت ابر های سفید را بر فراز آسمان در حال که از شکلی به شکلی دیگر در می آمدند ندید و...... پرندگان در حال پرواز و درخشش زیبای خورشید و لبخند هزاران رهگزر هرگز جزئی از خاطرات او نشد.

۱۳۸۸ بهمن ۴, یکشنبه

داستانک(امید)

امید آنکه نباید فراموش کنیم شاید قرص مولتی ویتامین زندگی اسمش "امید" باشد, شده با پارتی شده با نسخه آزاد شده ...تهیه کنید و میل کنید رنگ دیگری به زندگی می دهد,تردید نکنید.

*************************************************************
چهار شمع به آرامی می سوختندمحیط آن قدر ساکت بود که می شد صدای صحبت آنها را شنید..اولین شمع گفت:من صلح هستم، هیچ کس نمی تواند مرا همیشه روشن نگه دارد.فکر می کنم که به زودی خاموش شوم.هنوز حرف شمع صلح تمام نشده بود که شعله آن کمو بعد خاموش شد.شمع دوم گفت:من ایمان هستم، واقعا انگار کسی به من نیازی ندارد برای همین مندیگر رعبتی ندارم که بیشتر از این روشن بمانم .حرف شمع ایمان که تمام شد ،نسیم ملایمی وزیدو آن را خاموش کرد..وقتی نوبت به سومین شمع رسید با اندوه گفت:من عشق هستم توانایی آن را ندارم که روشن بمانم،چون مردم مرا به کناری انداخته اند و اهمیتم را نمی فهمند،آنها حتی فراموش کرده اند که به نزدیکترین کسان خود محبت کنندو عشق بورزند.پس شمع عشق هم بی درنگ خاموش شد .کودکی وارد اتاق شد و دید که سه شمع دیگر نمی سوزند.گفت: شما که می خواستید تا آخرین لحظه روشن بمانید،پس چرا دیگر نمی سوزید؟چهارمین شمع گفت:نگران نباش تا وقتی من روشن هستم، به کمک هم می توانیم شمعهای دیگر را روشن کنیم من امید هستم.چشمان کودک درخشید،شمع امید را برداشت و بقیه شمع ها را روشن کرد.بنابر این شعله امید هرگز نباید خاموش شود.ما باید همیشه امید و ایمان و صلح وعشق را در وجود خودحفظ کنیم