۱۳۸۹ فروردین ۷, شنبه

AND A MEADOW LARK SANG


THE CHILD WHISPERED ,"GOD SPEAK TO ME"
AND A MEADOW LARK SANG.
THE CHILD DID NOT HEAR.
SO THE CHILD YELLED, ,"GOD SPEAK TO ME!"
BUT THE CHILD DID NOT LISTEN.
THE CHILD LOOKED AROUND AND SAID,
"GOD LET ME SEE YOU"AND STAR SHONE BRIGTHLY
BUT THE CHILD DID NOT NOTICE.
AND THE CHILD SHOUTED,
"GOD SHOW ME A MIRACLE"
AND LIFE WAS BORN BUT THE CHILD CRIED OUT IN DESPAIR,
"TOUCH ME GOD, AND LET ME KNOW YOU ARE HERE!"
WHEREUPON GOD REACHED DOWN
AND TOUCHED THE CHILD.
BUT THE CHILD BRUSHED THE BUTTERFLY AWAY
AND WALKED AWAY UNKNOWINGLY."

۱۳۸۹ فروردین ۵, پنجشنبه

داستانک (واحد 29)


پاسی از شب گذشته است و صدای خنده و شادی میهمانان همسایه ای در یکی از
طبقات, نوای فالش و زنگواره ء ساز یک ویولونیست تازه کار , زوزه های سوپرانوی توله سگ واحد 12 , صدای گزارشگر فوتبالی از تلویزیون همسایه ای در طبقه فوقانی و دیگر همهمه ها و سروصداهای گاه و بی گاه همسایه های یک مجتمع 58 واحدی که یک سال و اندی است ساکن واحد 28 ان شده ام , وادارم می کند گوشهایم را مابین بالش و دست چپم قرار دهم تا بلکه پیش از رفتن حمیده خانم زن اقای داوری از منزلش چند ساعتی هرچند کوتاه خواب شبانه ای را مزه مزه کنم . این خانواده سه نفره درست یک ماه بعد از امدن من مالک واحد 29شده اند . حمیده خانم زنی ریز نقش , بسیار ارام و با چهره ای دوست داشتنی است که برای رفتن به محل کارش وبردن نگار دخترک سبزه و بانمکِ ۸ ماهه اش به مهد کودک ناچار است از ساعت 6 صبح خانه را ترک کند .
اینکه خودش و همسرش چه شغلی داشته و کجا کار می کنند هیچ نمی دانم .
در واقع جز سلام و علیک کوتاهی که گاهی در اسانسور و یا راهرو و پارکینگ بینمان
ردو بدل شده است حرفی نزده ایم و این اطلاعات اندک را هم از زن سرایدارمان
که اسمش را گذاشته ام فکس نیوز شنیده ام . در طول اینمدت از پشت دیوارهای کاغذین اپارتمانم جز صدای گفتگوی ساده و معمولی و اندک این زوج با همدیگر و صدای پرمهر و عاشقانه و مادرانه این زن پرتلاش با فرزندش و هرازگاهی گریه های کوتاه و ظریف نگار چیزی نشنیده ام و به این نتیجه رسیده ام که چه خانواده ارام و خوشبختی هستند . راستش فکر کردن به حال و هوای زندگی انها گاهی وسوسه ازدواج و مادر شدن را در من بیدار می کند و گاهی هم حسی مملو از غبطه ای دردناک و بغضی سنگین و طولانی گلویم را می فشارد.
کابوس عجیب و غریبی بخش دوم خواب ناارام صبح اردیبهشتی ام را که از 6 صبح به بعد اغاز شده بود خاتمه می دهد . کابوسی که بعد از بیداری نمی توانم صحنه کوتاهی از ان را بیاد بیاورم .
نیم خیز شده و روی تخت می نشینم و با تنگ کردن مردمک چشمهایم به سختی عقربه های ساعت کوچک روی میز تحریرم را می خوانم . انگار یک ساعتی مانده تا 9 و روانه شدنم به محل کار . بزاق گس دهانم را که قورت می دهم صدای نفس نفس زدن های بلند امیخته با دردی را از پشت دیوار خانه اقای داوری می شنوم . کنجکاوانه به سمت دیوار نزدیک شده و گوشم را به ان می چسبانم . صداها تنها بم و مردانه است و همراه با درد و لذتی که حاکی از یک معاشقه صبحگاهی دارد . تلخ خندی می زنم . افکار جورواجورِ ابلیسانه ای در لابلای شیارهای مغزم وول می خورند .
بلافاصله از دیوار فاصله می گیرم و با سرزنشی درونی تن کوفته و خواب الودم را زیر
دوش آب گرمی می گیرم و طبق برنامه ‌روزانه ام بعد از چند دقیقه ای نرمش ,
خوردن صبحانه ای سبک همراه با گوش کردن به یک موزیک بی کلام و لباس پوشیدن, کفشهای اسپرتم را برداشته و سکوت راهرو طبقه چهارم را با
باز کردن ارام در اپارتمانم , می شکنم . در همان حال که مشغول بستن بند کفشهایم هستم در واحد 29 هم باز شده و دوجفت پای مردانه بیرون می ایند .
در جواب سلام اقای داوری و مرد همراهش تنها سرم را بالا می برم و با
چشمهایی از حدقه بیرون زده و دهانی باز به دستهای درهم گره خورده شان
زل می زنم

آنچه در دلهایمان قرار دارد!


با ما باش تنهایمان نگذار غمگینمان نکن رنجورمان نبین بی پولی را از ما دور کن خوشحالی را همسایمان قرار بده لبخند را هم اتاقی و غصه را بر قله قاف .........................................................خدایم

۱۳۸۹ فروردین ۳, سه‌شنبه

بازید های نوروزی

باز عید آمد و بازدید های عید اما عید امسال عید خاصی برای ما بود
نمی دانم شما از کدام دسته فامیل ها دارید ولی نمی دانم خرید ماشین جدید باعث شد یا حکمت خدا بود تا ما بیشتر با فامیل و عقایدشان آشنا شویم فامیلی که با شنیدن این خبر تنها چیزی که در چهریشان دیده نمی شد خوشحالی بود و به وضوح حس حسادت بود که خود نمایی می کرد این که چرا! متاسفانه جوابی ندارد ,رفتار قبل و بعد از شنیدن این خبر مانند آنکه آتشفشانی اتقاف افتاده باشد متفاوت بود
ولی دوست داشتم طور دیگری بود آنطور که خانواده بزرگ ما به فکر پیشرفت یکدیگر بودیم نه انکه زیر پای هم را خالی کرده و فقط سقوط هم را آرزو کنیم
اگر کسی از پیشرفت دیگری خوشحال نشود هیچ کسی هم از پیشرفت او خوشحال نمی شود و اگر برای پیشرفت دیگری تلاشی صورت ندهد انتظار تلاش برای پیشرفت خود را داشتن از سوی دیگران بیهوده است.
این پست را نوشتم تا اگر روزی یک نفر از فامیل به وبلاگ من و این پست سر زد به خود بیاید که چه می کند!
پینوشت:من در این وبلاگ خود را معرفی نکرده ام شاید شما از فامیل های من باشید که نیاز دارند خود را متحول کنند

کوتاه ترین داستان کوتاه جهان توسط "ارنست همینگوی" نوشته شده است:

For Sale: Baby Shoes, Never Worn.
برای فروش: کفش بچه، هرگز پوشیده نشده.
گفته می شود ارنست همینگوی این داستان ۶ کلمه ای را برای شرکت در یک مسابقه ی داستان کوتاه نوشته و برنده ی مسابقه نیز شده است. همچنین گفته می شود که وی این داستان کوتاه را در یک شرط بندی با یکی از دوستانش که ادعا کرده بود که با ۶ کلمه نمی توان داستان نوشت، نوشته است.