۱۳۸۹ اردیبهشت ۷, سه‌شنبه

تعریف داستانک

وقتی سعید رییس کوچه شد، من و گلی باهاش لج افتادیم. سیما طرفداری داداشش رو می‌کرد و می‌گفت: «شماها حسودین.» هما با آن هیکل گنده و عقل ناقصش می‌زد تو سر سیما و می‌گفت: «خفه شو!» فرح هم طبق معمول از پشت پنجره خانه‌شان لبخند می‌زد و می‌گفت: «حالا یه بار هم یه پسر رییس بشه، چی می‌شه؟!»
من برایم مهم نبود؛ چون می‌دانستم سر یک هفته سعید بی‌عرضه از ریاست برکنار می‌شود و دوباره من رییس می‌شوم. داشتم نقشه می‌کشیدم که چطور همان روز اول سعید را جلوی همه خیط کنم، که گلی با گچ صورتی که از کلاسهای مدرسه کش رفته بود، آمد. تا گچ را دیدم گفتم «برو به بچه‌ها بگو بعداز ظهر ساعت چهار همه تو کوچه جمع بشن؛ می‌خوایم مسابقه لی‌لی بذاریم.» گلی خوشش آمد و به دو رفت که به همه بگوید. می‌دانستم سعید لجش در می‌آید؛ چون تو بازی لی‌لی خیلی بی‌عرضه بود و هر وقت می‌باخت، می‌گفت: «خوب معلومه، این بازی دخترونه‌اس.» بعد هما می‌زد تو سرش و می‌گفت: «خفه!»
ساعت چهار شد. هما اولین نفر آمده بود. با هم رفتیم دم مدرسه و در زدیم؛ گلی آمد بیرون. با گچ و یک تکه سنگ مرمر. داشتیم می‌رفتیم دنبال سعید و سیما که فرح پنجره را باز کرد و گفت: «تو رو خدا از اینجا نرید؛ همین زیر پنجره بکشیدش که منم بازی رو تماشا کنم.»
هما گفت: «باشه. اصلاً تو داور.»
فرح کیف کرد. باز یاد پاهای نازک و کج فرح افتادم با آن صندلی چرخ‌دار؛ دلم سوخت. من هم گفتم: «آره، آره، فکر خوبیه.»
همین طوری که تو فکر پاهای مثل ماکارونی فرح بودم، چشمم افتاد به پاهای چاق و خپل هما. گفتم: «گنده‌بک! با دامن می‌خوای بازی کنی؟ برو خونه شلوار پات کن!»
هما گفت: «مگه چه عیبی داره؟!»
گفتم: «اگه همایون بیاد ببینه که می‌کشتت، برو شلوار بپوش.»
هما ناراحت رفت سمت خانه‌شان. داد زدم: «در خونه سعید و سیما رو هم بزن.»
می‌خواستم شروع کنم به کشیدن لی‌لی که یکهو سعید و سیما از راه رسیدند. سیما چشمهایش رو نازک کرد و گفت: «ببخشیدا مثل اینکه سعید رییسه، نه شما! گچ رو بده به سعید.»
می‌خواستم بگویم «اهکی!» که دیدم فرح از آن بالا دارد نگاهم می‌کند. گچ را پرت کردم جلوی سعید و گفتم: «زود باش بکشش.»
سعید بی‌عرضه با کمک سیما یک لی‌لی بدریخت کشید که من و گلی کلی غر زدیم و هی خط‌هایش را پاک کردیم و گفتیم از اول بکش. هما با شلوار كردی باباش اومد. عزیزم راست می‌گوید که عقل این دختر 2 ساله است!
خواستیم بازی را شروع کنیم که من گفتم: «قرارمون این که هر کی باخت از ته کوچه، یعنی مدرسه، تا سرکوچه، یعنی در خونه فرح‌اینا، به هر کس یه دور سواری بده. قبوله؟» گلی و هما گفتند قبوله. سعید و سیما به هم نگاه کردند. سعید هیچ چیز نگفت. سیما گفت قبوله. فرح حرف نزد؛ ساکت بود.
مثل همیشه من تندتند بازی می‌کردم، بدون اشتباه. سیما و گلی بد نبودند. و مثل همیشه از همه بدتر سعید بود. آنقدر عصبانی بود که مدام دستشویی‌اش می‌گرفت و می‌رفت تو مدرسه کارش را می‌کرد و می‌آمد. می‌دانست دارم کیف می‌کنم. عاشق لی‌لی بودم؛ چون همیشه با این بازی همه رآ می‌سوزاندم. خودم اول می‌شدم.

مرجع:http://www.dokhtiran.com/story/

۲ نظر:

چگونه نظر دهیم؟
بعد از اینکه نظرتان را داخل کادر پایین نوشتید از قسمت کشویی «نظر به عنوان:» (اون پایینه) گزینه «نام/آدرس اینترنتی» رو انتخاب کنید . آدرس اینترنتی می تواند همان آدرس وبلاگتان باشد که اختیاری است (اگه دلتون خواست بنویسد اگرم که نه خالی بگذاریدش) . بعد از نوشتن اسم و آدرس اینترنتی ( در صورت داشتن ) بر روی دکمه ارسال نظر کلیک کنید تا نظر ارزشمندتان با موفقیت در وبلاگم منتشر بشود.با تشکر موفق باشید