۱۳۸۹ آبان ۲, یکشنبه

از وبلاگ بزرگان!(2)



نمی دونم چرا آدم همیشه وقتی پشیمون میشه که دیگه کار از کار گذشته و دیگه نمیشه اونطوری که باید جبران کرد. گاهی یه چیزایی از گذشته یادم می یاد که دلم می خواد آب بشم برم توی زمین! امروز نشسته بودم داشتم به اون روزی فکر می کردم که با بابام و آقای برادر که اون موقع پنج٬ شش سالش بیشتر نبود می خواستیم بریم استادیوم فوتبال تماشا کنیم.



قبلش این رو بگم که این داداش ما از همون بدو تولد توی کار فوتبال بود. تا شروع کرد به راه رفتن یاد گرفت شوت بزنه که بشه هم بازی من. بعدش اولین کلمه ای که گفت گل بود. از همون وقت بود که بازیهای فوتبال داخل منزلمون شروع شد و تا سالها (حتی وقتی که دیگه خیلی بزرگ شده بودیم) ادامه پیدا کرد. حالا یه چیزی پیش خودمون باشه که البته یه کمی هم باعث شرمندگیه! می دونی! اون اوایل با اینکه خیلی کوچولو بود فوتبالش خوب بود٬ بعد٬ گاهی از من بیشتر گل می زد. دیگه ما هم که داداش بزرگ! نمی شد ببازیم که! مجبور بودیم گولش بزنیم. مثلا بعد از اینکه تعداد گلهاش به شیش تا می رسید و باز گل می زد بهش می گفتم خب پنج شدی! (توی دلت بهم نگو عجب موزماری بودی! بابا! آخه نمی شد که من با اون لنگ دراز به یه بچه دو ساله ببازم که! می شد؟) البته با این که شمردن بلد نبود ولی خب کلا شم ریاضیش خیلی خوب بود در نتیجه گاهی که بو می برد دارم گولش میزنم مجبور می شدم به جون خودم قسم بخورم که بابا پنج از شیش بیشتره! فکر کن! خدا رحم کرده که همون موقع به خاطر فریب این بچه طفل معصوم سنگ نشدم!



حالا اصلا اونی که می خواستم تعریف کنم اینا نبود که! میگفتم که داشتیم سه نفری می رفتیم استادیوم. آقا داداش هم که خیلی فوتبال دوست بود کلی خوشحال با اون پاهای کوچولوش جلو جلو می دویید که مثلا زودتر به فوتبال برسه. خان بابا اینو که دید یهو هوس شوخی بهش دست داد. به من اشاره کرد حالا که داداشی پشتش به ماست و داره تند تند میره٬ بیا یواشکی قایم شیم ببینیم چه کار می کنه. خلاصه! ما قایم شدیم و این بچه کلی رفت و رفت و متوجه نشد که ما دیگه پشت سرش نیستیم. اما نمی دونم چی شد که یهو متوقف شد٬ با یه کمی ترس دور و برش رو نگاه کرد و تازه فهمید که بابا و داداشش نیستن٬ حس کردم یه دفعه دنیا رو سرش خراب شد٬ احساس تنهایی کرد٬ یه چیزی توی دلش فرو ریخت٬ تو چشمای کوچولوش اشک جمع شد. چیزی نمونده بود که چشمه اشکش سرازیر بشه٬ من نمی دونم چطور دلمون اومد که این بچه طفل معصوم رو اینطوری اذیت کنیم؟ در همین اثنا یه آقای رهگذری متوجه قضیه شد٬ به سمت داداشی رفت و زانو زد و گفت نترس بابایی! اینا اونجان پشت دیوار! داداشی اینقدر ترسیده بود که وقتی اومد به سمت ما با وجود غرور مردونش دیگه نتونست جلوی خودش رو بگیره٬ بغضش ترکید و اشکاش مثل بارون بهاری جاری شد.


وااااااای خدا! اونی که خیلی دلم می خواست جبران کنم همینه. یه کاری کنم که اون مرد کوچولو نترسه! یه کاری کنم به جای اینکه حس تنهایی کنه و بترسه حس کنه که همیشه باهاشم و نمی ذارم هیچ کس و هیچ چیزی اذیتش کنه٬ افسوس که این کار رو نکردم . حالا دیگه اون کوچولو بزرگ شده واسه خودش مردی شده و دیگه نه تنها به حمایت من که به حمایت هیچ کس دیگه ای نیازی نداره. کاش می شد این رو جبرانش کنم.

"

۱ نظر:

  1. سلااااااااام
    عیدتون مبااااااااااااااااارک
    نوشتت واقعا قشنگ بود
    این خاطره ی خودته؟؟؟؟؟؟؟
    منم شده خیلیم شده که از کاری مه مردم پشیمون شدمو دلم می خواسته یه ساعت برنالد داسته باشم
    پس از مدت ها بروزیم
    خوشحال می شیم یه سری بزنین
    منتظریم
    بای

    پاسخحذف

چگونه نظر دهیم؟
بعد از اینکه نظرتان را داخل کادر پایین نوشتید از قسمت کشویی «نظر به عنوان:» (اون پایینه) گزینه «نام/آدرس اینترنتی» رو انتخاب کنید . آدرس اینترنتی می تواند همان آدرس وبلاگتان باشد که اختیاری است (اگه دلتون خواست بنویسد اگرم که نه خالی بگذاریدش) . بعد از نوشتن اسم و آدرس اینترنتی ( در صورت داشتن ) بر روی دکمه ارسال نظر کلیک کنید تا نظر ارزشمندتان با موفقیت در وبلاگم منتشر بشود.با تشکر موفق باشید