۱۳۸۸ اسفند ۸, شنبه

داستانک هایی برای خدا(قسمت سوم)

از طرف مسجد محل رفته بود امام رضا می خواست دعا کنه از زبون امام رضا خدا رو صدا کنه,از بدبختی هاش بگه از گرفتاریهاش بگه از صمیم قلب اعتقاد داشت شاه کلید حل مشکلاتش در دستان امام رضاست,تا اتوبوس رسید مشهد از گروه جدا شد ,می خواست هر چه زودتر به امام رضا برسه ,در جلوی گنبد طلایی و با صلابت امام رضا و آن گلدسته ها ایستاد سلام داد به صحن باب الحوائج رفت دانه هایی را که آورده بود برای کبوتران با وفا و همیشگی امام ریخت همان زواری که شب و روز افتخارشان کنار امام بودنه,به نزدیکی حرم رسید با خود فکر کرد بهترست اول دو رکعت نماز زیارت و شکر بخواند بعد پیش ضریح برود و گلایه کند نمازش که تمام شد خیلی ارم شده بود آرامشی که تا حالا نداشت پیش ضریح رفت با آنکه می دانست از راه دور هم زیارت قبوله ولی در آن سیل جمعیت عزمش را جزم کرد که دستش به ضریح برسد وقتی احساس کرد دستش به ضریح رسیده سعی کرد حاجاتش را از خدا به واسطه امام بخواهد ,خوب او مستاجر بود و ماه ها بود کرایه خانه عقب افتاده بود,او مادر پیری داشت که باید عمل می شد,شهریه دانشگاه دخترش و هزینه ازدواج پسرش و ...کمی با خود فکر کرد,اینطوری که نمی شود او خدا و امام و آخرت را فراموش کرده بود و فقط یک خواسته داشت آن هم "پول"بود.

مانند ابر بهار گریه می کرد هر چه اعضای خانه از او می پرسیدند چه شده پاسخی نمی داد منتظر بازگشت پدر سنگ صبور همیشگی اش بود تنها وقتی با او صحبت می کرد آرامش می گرفت ,مدت زیادی گذشت تا در باز شد و پدر از در به داخل آمد آخر پدر هر روز قبل از آن که خورشید خانم به بالای کوه ها بیاید و بر شهر بتابد به سر کار می رفت و زمانی به خانه بر می گشت که ساعت ها از خداحافظی شهر و خورشید می گذشت,خود را در بغل پدر رها کرد گریه امانش نمی داد شدت گریه دوباره اوج گرفت,دستان پدر را بر روی گیسوانش احساس کرد و صدای پدر که می گفت :آخر آرام باش تا من بفهمم چه شده"همانطور که از شدت گریه به سختی صحبت می کرد گفت:"هیچی این آخرین امیدم بود آن را هم از دست دادم آخر چرا!مگر من چه کار کرده ام که هیچ کس حاضر نیست به من کار بدهد"پدر تمامی سعی خود را می کرد تا دخترکش را آرام کند:"خواب حالا مگه چی شده دنیا که به آخر نرسیده,اصلا بگو چرا ردت کردند تو که در آزمون قبول شدی و همه شرایط را داشتی؟"دخترک پاسخی داد که دیگر پدر هم نمی تواست او را ساکت کند:"آنها گفتند من دروغ می گویم شاگرد اول دانشگاه بوده ام ,می گفتند تو چطور شاگرد اولی که 5 ساله فارغ التحصیل شده ای!"پدر خوب می دانست پاسخ معادله مطرح شده را,پاسخ همان تصادفی بود که پدر را یک سال خانه نشین کرده بود و دخترک به خاطر پدر و خانواده دانشگاه نرفته بود چون "پول" نداشت.

۱ نظر:

  1. سلام
    خوشحال شدم که بهم سر زدین.
    با مطلبی از دکتر شریعتی آپم.
    منتظرم

    پاسخحذف

چگونه نظر دهیم؟
بعد از اینکه نظرتان را داخل کادر پایین نوشتید از قسمت کشویی «نظر به عنوان:» (اون پایینه) گزینه «نام/آدرس اینترنتی» رو انتخاب کنید . آدرس اینترنتی می تواند همان آدرس وبلاگتان باشد که اختیاری است (اگه دلتون خواست بنویسد اگرم که نه خالی بگذاریدش) . بعد از نوشتن اسم و آدرس اینترنتی ( در صورت داشتن ) بر روی دکمه ارسال نظر کلیک کنید تا نظر ارزشمندتان با موفقیت در وبلاگم منتشر بشود.با تشکر موفق باشید