۱۳۸۸ بهمن ۱۶, جمعه

داستانک هایی برای خدا!!(قسمت اول)


سلام خدا می دونم سرت شلوغه و وقت ات کمه میرم سر اصل مطلب خدا جون چند روز پیش ها رو یادته روزی که با صدای آمبولانس از خواب بیدار شدم,همسایمون حالش به هم خورده بود آخه قلبش نیاز به عمل داشت ولی چون بچه دانشجو داشت پول نداشت عمل کنه خدایی مردش.

عزیز تر از جانم خدای هستی بخش دیروز که داشتم بر می گشتم خونه یه مادری و دختری رو دیدم که دخترک تازه از مدرسه برگشته بود و با ذوق شوق ماجراهای مدرسه رو تعریف می کرد که آره یکی از هم کلاسی ها گفته ما دیشب کباب خوردیم ,مامان ما چرا هیچ وقت کباب نداریم؟مادر سرش را انداخت پایین و سرعت اش را زیاد کرد تا از سوال دخترک تفره بره اما آنقدر جواب سوال برای دخترک مهم بود که دوباره پرسید,مادر در حالی که اشک در چشمانش جمع شده بود با احساس شرمندگی تمام بر سر دخترش فریاد زد:"چون پول نداریم."

پیر مرد توی پارک رو واست گفتم خدا,همون پیر مردی که روی نیمکت پارک بر عصایش تکیه کرده بود,غرق در افکارش بود مرور روزهای گذشته را می کرد همان روزی که تازه پسرش به دنیا اومده بوداحساس غرور بی حد و وصفی داشت یا اون روزی که پسرش برای اولین بار صدایش کرده بود یا روزی که پسرش را مدرسه ثبت نام کرده بود برای قبولی دانشگاه پسرش که یک سکته خفیف کرده بود شب عروسی پسرش از عروسی خودش هم بیشتر خوشحال بود ناراحتی وقتی را که به همه رو انداخت که برای پسرش کاری پیدا کند زمانی فراموش کرد که پسرش استخدام شد و اولین حقوق اش را گرفت وامروز که نوه اش به دنیا آمده بود هم از همان روزهای خوب زندگیش بود به سمت پسر رفت تا شادی اش رو با پسر تقسیم کند ولی از حرف پسر شوکه شد:"به فکر جایی برای زندگیت باش دیگه پول برای تو ندارم."
نویسنده:آریا.پ(نویسنده وبلاگ شکلات)

به دو زبان(انگلیسی و فارسی) ابراز عشق کنید

when I am with you it is as if
آن گاه که با توام
Everything that is beauiful surrounds us
گویی هر آنچه که زیباست ما را در بر گرفته است.
This is just a very small part of howwonderful I feel when I am with you
این ها تنها ذره ای ناچیز از احساس والای با تو بودن است.
Maybe the word love was invented to explain
شاید واژه عشق را ساخته اند
the deep all-encompassing feelings That I have foryou
تا احسا س چنان عمیق و هزار سوی من به تو را بیان کند.
but somehowit is not strong enough
اما باز هم این واژه کافی نیست.
But since it isthe best word that there is
با این همه چون هنوز بهترین است
Let me tellyou a thousand times that
بگذار بگویمت هزاران بار که
I love you morethan Love
بیش از عشق بر توعاشقم.

۱۳۸۸ بهمن ۱۳, سه‌شنبه

داستانک(نامه ای برای خدا)طنز

آنقدر گفته ام منتظر باشید, نمی دانم بعد از انتشار داستانک هایی برای خدا نظر شما چه خواهد بود ولی امیدوارم خوشتان آید,نامه ای برای خدا داستانکی است ترجمه شده ولی فرا کشوری
***********************************************
یک روز کارمند پستی که به نامه هایی که آدرس نامعلوم دارند رسیدگی می کرد متوجه نامه ای شد که روی آن با خطی لرزان نوشته شده بود: نامه ای به خدا.
با خودش فکر کرد بهتر است نامه را باز کرده و بخواند. در نامه این طورنوشته شده بود:
خدای عزیزم،
بیوه زنی 50 ساله هستم که زندگی ام با حقوق ناچیز بازنشستگی می گذرد.
دیروز یک نفر کیف مرا که صد دلار در آن بود دزدید. این تمام پولی بود که تا پایان ماه باید خرج می کردم.
یکشنبه هفته دیگرعید است و من دونفر از دوستانم را برای شام دعوت کرده ام، اما بدون آن پول چیزی نمی توانم بخرم.
هیچ کس را هم ندارم تا از او پول قرض بگیرم.
تو ای خدای مهربان تنها امید من هستی، به من کمک کن .
کارمند اداره پست خیلی تحت تاثیر قرار گرفت و نامه را به سایر همکارانش نشان داد. نتیجه این شد که همه آنها جیب خود را جستجو کردند و هرکدام چند دلاری روی میز گذاشتند. در پایان 96 دلارجمع شد که آن را در پاکتی گذاشته و برای پیرزن فرستادند.
همه کارمندان از اینکه توانسته بودند کار خوبی انجام دهند خوشحال بودند.
عید به پایان رسید و چند روزی از آن ماجرا گذشت، تا اینکه نامه دیگری از آن پیرزن به اداره پست رسید که روی آن نوشته شده بود : نامه ای به خدا.
همه کارمندان جمع شدند تا نامه را باز کرده و بخوانند. مضمون نامه چنین بود:
خدای عزیزم،
چگونه می توانم از کاری که برایم انجام دادی تشکر کنم.
با لطف تو توانستم شامی عالی برای دوستانم مهیا کرده و روزخوبی را با هم بگذرانیم. من به آنها گفتم که چه هدیه خوبی برایم فرستادی، البته چهار دلار آن کم بود، که مطمئنم کارمندان اداره پست آن را برداشته اند
***منتظر داستانک هایی برای خدا باشید***

داستانک"چه کسی واقعا خدا را دوست دارد؟"

داستانکی را که من برای خدا نوشته ام بی ربط با داستانک یکی از دوستان نیست به عنوان پیش داستانک این را تقدیم می کنم:
*************************************************
مردی در عالم رویا فرشته ای را دید که در یک دستش مشعل و در دست دیگرش سطل آبی گرفته بود و در جاده ای روشن و تاریک راه می رفت.مرد جلو رفت و از فرشته پرسید:« این مشعل و سطل آب را کجا می بری؟»...
فرشتـه جواب داد:« می خواهم با این مشعـل بهشت را آتش بـزنم و با این سطل آب، آتش های جهنم را خاموش کنم. آن وقت ببینم چه کسی واقعاً خدا را دوست دارد!»
***منتظر داستانک هایی برای خدا باشید***

۱۳۸۸ بهمن ۱۱, یکشنبه

داستانک هایی فقط برای خدا!

آنچه را که خدا می داند
**************
منتظر باشید
********
داستانک هایی از زندگی فقط برای خدا
************************
به زودی
******
واقعیت بدون تظاهر بین من و خدایم
********************************

داستانک هایی برای خدا!!


****خالصانه صادقانه عاشقانه مخلصانه****

منتظر باشید!

به قلم خودم

****به زودی****