سلام خدا می دونم سرت شلوغه و وقت ات کمه میرم سر اصل مطلب خدا جون چند روز پیش ها رو یادته روزی که با صدای آمبولانس از خواب بیدار شدم,همسایمون حالش به هم خورده بود آخه قلبش نیاز به عمل داشت ولی چون بچه دانشجو داشت پول نداشت عمل کنه خدایی مردش.
عزیز تر از جانم خدای هستی بخش دیروز که داشتم بر می گشتم خونه یه مادری و دختری رو دیدم که دخترک تازه از مدرسه برگشته بود و با ذوق شوق ماجراهای مدرسه رو تعریف می کرد که آره یکی از هم کلاسی ها گفته ما دیشب کباب خوردیم ,مامان ما چرا هیچ وقت کباب نداریم؟مادر سرش را انداخت پایین و سرعت اش را زیاد کرد تا از سوال دخترک تفره بره اما آنقدر جواب سوال برای دخترک مهم بود که دوباره پرسید,مادر در حالی که اشک در چشمانش جمع شده بود با احساس شرمندگی تمام بر سر دخترش فریاد زد:"چون پول نداریم."
پیر مرد توی پارک رو واست گفتم خدا,همون پیر مردی که روی نیمکت پارک بر عصایش تکیه کرده بود,غرق در افکارش بود مرور روزهای گذشته را می کرد همان روزی که تازه پسرش به دنیا اومده بوداحساس غرور بی حد و وصفی داشت یا اون روزی که پسرش برای اولین بار صدایش کرده بود یا روزی که پسرش را مدرسه ثبت نام کرده بود برای قبولی دانشگاه پسرش که یک سکته خفیف کرده بود شب عروسی پسرش از عروسی خودش هم بیشتر خوشحال بود ناراحتی وقتی را که به همه رو انداخت که برای پسرش کاری پیدا کند زمانی فراموش کرد که پسرش استخدام شد و اولین حقوق اش را گرفت وامروز که نوه اش به دنیا آمده بود هم از همان روزهای خوب زندگیش بود به سمت پسر رفت تا شادی اش رو با پسر تقسیم کند ولی از حرف پسر شوکه شد:"به فکر جایی برای زندگیت باش دیگه پول برای تو ندارم."
نویسنده:آریا.پ(نویسنده وبلاگ شکلات)
نویسنده:آریا.پ(نویسنده وبلاگ شکلات)