پاسی از شب گذشته است و صدای خنده و شادی میهمانان همسایه ای در یکی از
طبقات, نوای فالش و زنگواره ء ساز یک ویولونیست تازه کار , زوزه های سوپرانوی توله سگ واحد 12 , صدای گزارشگر فوتبالی از تلویزیون همسایه ای در طبقه فوقانی و دیگر همهمه ها و سروصداهای گاه و بی گاه همسایه های یک مجتمع 58 واحدی که یک سال و اندی است ساکن واحد 28 ان شده ام , وادارم می کند گوشهایم را مابین بالش و دست چپم قرار دهم تا بلکه پیش از رفتن حمیده خانم زن اقای داوری از منزلش چند ساعتی هرچند کوتاه خواب شبانه ای را مزه مزه کنم . این خانواده سه نفره درست یک ماه بعد از امدن من مالک واحد 29شده اند . حمیده خانم زنی ریز نقش , بسیار ارام و با چهره ای دوست داشتنی است که برای رفتن به محل کارش وبردن نگار دخترک سبزه و بانمکِ ۸ ماهه اش به مهد کودک ناچار است از ساعت 6 صبح خانه را ترک کند .
اینکه خودش و همسرش چه شغلی داشته و کجا کار می کنند هیچ نمی دانم .
در واقع جز سلام و علیک کوتاهی که گاهی در اسانسور و یا راهرو و پارکینگ بینمان
ردو بدل شده است حرفی نزده ایم و این اطلاعات اندک را هم از زن سرایدارمان
که اسمش را گذاشته ام فکس نیوز شنیده ام . در طول اینمدت از پشت دیوارهای کاغذین اپارتمانم جز صدای گفتگوی ساده و معمولی و اندک این زوج با همدیگر و صدای پرمهر و عاشقانه و مادرانه این زن پرتلاش با فرزندش و هرازگاهی گریه های کوتاه و ظریف نگار چیزی نشنیده ام و به این نتیجه رسیده ام که چه خانواده ارام و خوشبختی هستند . راستش فکر کردن به حال و هوای زندگی انها گاهی وسوسه ازدواج و مادر شدن را در من بیدار می کند و گاهی هم حسی مملو از غبطه ای دردناک و بغضی سنگین و طولانی گلویم را می فشارد.
کابوس عجیب و غریبی بخش دوم خواب ناارام صبح اردیبهشتی ام را که از 6 صبح به بعد اغاز شده بود خاتمه می دهد . کابوسی که بعد از بیداری نمی توانم صحنه کوتاهی از ان را بیاد بیاورم .
نیم خیز شده و روی تخت می نشینم و با تنگ کردن مردمک چشمهایم به سختی عقربه های ساعت کوچک روی میز تحریرم را می خوانم . انگار یک ساعتی مانده تا 9 و روانه شدنم به محل کار . بزاق گس دهانم را که قورت می دهم صدای نفس نفس زدن های بلند امیخته با دردی را از پشت دیوار خانه اقای داوری می شنوم . کنجکاوانه به سمت دیوار نزدیک شده و گوشم را به ان می چسبانم . صداها تنها بم و مردانه است و همراه با درد و لذتی که حاکی از یک معاشقه صبحگاهی دارد . تلخ خندی می زنم . افکار جورواجورِ ابلیسانه ای در لابلای شیارهای مغزم وول می خورند .
بلافاصله از دیوار فاصله می گیرم و با سرزنشی درونی تن کوفته و خواب الودم را زیر
دوش آب گرمی می گیرم و طبق برنامه روزانه ام بعد از چند دقیقه ای نرمش ,
خوردن صبحانه ای سبک همراه با گوش کردن به یک موزیک بی کلام و لباس پوشیدن, کفشهای اسپرتم را برداشته و سکوت راهرو طبقه چهارم را با
باز کردن ارام در اپارتمانم , می شکنم . در همان حال که مشغول بستن بند کفشهایم هستم در واحد 29 هم باز شده و دوجفت پای مردانه بیرون می ایند .
در جواب سلام اقای داوری و مرد همراهش تنها سرم را بالا می برم و با
چشمهایی از حدقه بیرون زده و دهانی باز به دستهای درهم گره خورده شان
زل می زنم