۱۳۸۸ بهمن ۳۰, جمعه

در سوگ وبلاگ زیبای چشمک


سلام دوستان

خبری که شکه کننده و ناراحت کننده بود برام تعطیلی وبلاگ زیبا و دوست داشتنی چشمک بود واقعا نمی دانم چه شد که این دو دوست عزیز وبلاگ خود را تعطیل کردند ولی امیدوارم عاقبت همه ما وبلاگ نویسان تعطیلی نباشد,دوستان اگر از شماها فردی است که از دلایل تعطیلی وبلاگ چشمک خبری دارد حتما ما را هم در جریان قرار دهد,ممنون.

۱۳۸۸ بهمن ۲۹, پنجشنبه

داستانک (غمگین)


یک روز آموزگار از دانش آموزانی که در کلاس بودند پرسید آیا میتوانید راهی غیر تکراری برای ابراز عشق ، بیان کنید؟
برخی ازدانش آموزان گفتند با بخشیدن عشقشان را معنا می کنند.
برخی «دادن گل و هدیه» و «حرف های دلنشین» را راه بیان عشق عنوان کردند.
شماری دیگر هم گفتند «با هم بودن در تحمل رنجها ولذت بردن از خوشبختی» را راه بیان عشق می دانند.
در آن بین، پسری برخاست و پیش از این که شیوه دلخواه خود را برای ابراز عشق بیان کند، داستان کوتاهی تعریف کرد:
یک روز زن و شوهر جوانی که هر دو زیست شناس بودند طبق معمول برای تحقیق به جنگل رفتند. آنان وقتی به بالای تپّه رسیدند درجا میخکوب شدند...یک ببر بزرگ، جلوی زن و شوهر ایستاده و به آنان خیره شده بود.
شوهر، تفنگ شکاری به همراه نداشت و دیگر راهی برای فرار نبود.رنگ صورت زن و شوهر پریده بود و در مقابل ببر، جرات کوچک ترین حرکتی نداشتند.
ببر، آرام به طرف آنان حرکت کرد...
همان لحظه، مرد زیست شناس فریادزنان فرارکرد و همسرش را تنها گذاشت.
بلافاصله ببر به سمت شوهر دوید و چند دقیقه بعد ضجه های مرد جوان به گوش زن رسید.
ببر رفت و زن زنده ماند...
داستان به اینجا که رسید دانش آموزان شروع کردند به محکوم کردن آن مرد.

اما پسرپرسید : آیا می دانید آن مرد در لحظه های آخر زندگی اش چه فریاد می زد؟
بچه ها حدس زدند حتما از همسرش معذرت خواسته که او را تنها گذاشته است!
پسر جواب داد: نه، آخرین حرف مرد این بود که : عزیزم ، تو بهترین مونسم بودی.ازپسرمان خوب مواظبت کن و به او بگو پدرت همیشه عاشقت بود...قطره های اشک، صورت پسر را خیس کرده بود که ادامه داد: همه زیست شناسان میدانند ببر فقط به کسی حمله می کند که حرکتی انجام می دهد و یا فرار میکند .

پدر من در آن لحظه وحشتناک ، با فدا کردن جانش پیش مرگ مادرم شد و اورا نجات داد. این صادقانه ترین و بی ریاترین ترین راه پدرم برای بیان عشق خود به مادرم و من بود...

داستانک (بازگشت)

گفت ديگه هرگز بر نمي‌گردم... راه خودش و گرفت و رفت... تا مي‌تونست دور شد... غافل از اين‌که کره زمين گرد بود...

۱۳۸۸ بهمن ۲۶, دوشنبه

بدون عنوان!

کلاس پنجم که بودم
پسر درشت هیکلی در ته کلاس ما
می نشست که برای من مظهر
تمام چیزهای چندش آور بود،
آن هم به سه دلیل:
اول آنکه کچل بود،
دوم اینکه سیگار می کشید
و سوم (که از همه تهوع آور تر بود) این که در آن سن وسال زن داشت.
چندسالی گذشت
یک روز که با همسرم
از خیابان می گذشتیم،اون پسر قوی هیکل ته کلاس رو دیدم
درحالی که زن داشتم ،سیگار می کشیدم وکچل شده بودم
وتازه فهمیدم که :خیلی اوقات آدم ،از آن دسته چیز های دیگران
ابراز انزجار می کند که
در خودش وجود دارد.

"دکتر علی شریعتی"
منبع: http://69baran.blogfa.com