دختر جوانی چند روز قبل از عروسی آبله سختی گرفت و بستری شد. نامزد وی بهعیادتش رفت و در میان صحبتهایش از درد چشم خود نالید. بیماری زن شدت گرفت وآبله تمام صورتش را پوشاند. مرد جوان عصا زنان به عیادت نامزدش می رفت و ازدرد چشم می نالید. موعد عروسی فرا رسید. زن نگران صورت خود که آبله آنرا ازشکل انداخته بود و شوهرهم که کور شده بود. همه مردم می گفتند چه خوب عروسنازیبا همان بهتر که شوهرش نابینا باشد. 20سال بعد از ازدواج زن از دنیارفت، مرد عصایش را کنار گذاشت و چشمانش را گشود.همه تعجب کردند. مرد گفت: "من کاری جز شرط عشق را به جا نیاوردم."
تا جایی که می دونم این چیزا فقط تو قصه هاست!
پاسخحذفواسه قصه بد نبود!