یه چیزایی از قدیم یادمه ولی خودم نوشتم:
*************************************************************
روزی مرد جوانی عاشق دختری شد که روشندل بود,همه او را سرزنش می کردند و خرده می گرفتند که تو لیاقتت بیشتر از اینهاست,بعضی نیز عشق زودگذر تعبیر کردند,پسرک گوش نمی داد عاشقانه دخترک را دوست داشت عمرش را به پای او می گذاشت تا او احساس کمبود نکند
روزی از دخترک پرسید:آرزوی تو چیست؟
دخترک گفت:من تو زندگیم یک آرزو دارم آن هم اینکه تو را ببینم ولی افسوس که نشدنی است.
پسرک از اینکه اشک در چشمان دخترک جمع شده بود اندوهگین شد تصمیم گرفت کاری بکند از دکتر ها خواست چشمانش را به دخترک بدهند,دخترک را هم به بیمارستان آورد و به او هم گفت می خواهد آرزویش را بر آورده کند,این بار هم اشک در چشمان دخترک جمع شد ولی این بار اشک شوق بود
عمل با موفقیت انجام شد با چشمان پسر دخترک دنیا را دید,پسرک را نیز دید و به او گفت:تو نابینا هستی!!!من اگر می دانستم تو کوری عمرم را با تو هدر نمی دادم,من رو با تو دیگر کاری نیست
پسرک آرام بر روی تخت نشست و زیر لب خدا را شکر کرد که توانسته بود آرزوی عشقش را بر آورده کند.
خیلی جالب قشنگ و خواندنی بود منتظر اپ بعدیتم بای
پاسخحذفسلام دوست عزیز.
پاسخحذفمرسی از اینکه به وبلاگمون سر زدید.
وبلاگ خیلی خوبی دارید.
من با چه نامی شما رو لینک کنم؟
زندگی ، برگ بودن در مسیر باد نیست . امتحان ریشه هاست ! ریشه هم هرگز اسیر باد نیست . زندگی چون پیچک است ، انتهایش میرسد پیشه خدا . ...
پاسخحذفسلام
آپت قشنگ بود
دیگه سر نمی زنید
it`s geat
پاسخحذف